يك قلب روشن
- ۲۰ آبان ۹۵
- 743 بازدید
رضا ديگر نميتوانست با چشمانش ببيند. روزهاي آغازين مدرسه بود و او تازه هفت ساله شده بود. آن زمان تصور ميكردم ديگر شوق او براي…
رضا ديگر نميتوانست با چشمانش ببيند. روزهاي آغازين مدرسه بود و او تازه هفت ساله شده بود. آن زمان تصور ميكردم ديگر شوق او براي…
در حالي كه براي شروع روز كاري جديد مشغول برنامهريزي بودم، كاغذ مقوايي سفيد رنگي توجهام را جلب كرد. همكاران بخش قلك در واحد جلب…
فرقي نداشت كدام بزرگراه يا مسير را انتخاب ميكردی، از اول امسال هر بار كه به بلوار اوشان ميرسيدي بيلبورد ۲۵ سالگي محك توجهات را…
هميشه وقتي مامان برام قصه ميخوند من تو خيال خودم فكر ميكردم كه چه وقتي ميتونم يك قهرمان واقعي رو ببينم. قهرمانهاي قصهها آدمهاي هيجانانگيزي…
سلام به نام خدايي كه در قلبهاي مهربان عشق را آفريد. در اين روزهاي گرم و در ميان شلوغی و ترافيك و بدو بدوهاي مردم…
روز خوبی بود. كافي بود به هر يك از اتاقهاي بستري ميرفتيد تا كنار هريك از كودكاني كه لبخندشان تا چشمهايشان كشيده شده بود، يك…
“خدايا، چرا من؟” اين سؤالي بود كه بعد از گرفتن جواب آزمايش كودكم مدام در ذهنم ميچرخيد. آنقدر كه تمام توانم در جستجوي علتي بود…
رد نگاهش را دنبال می کنم. نگاهش را از لا به لای پرده نیم باز اتاق خوشامد گویی بیمارستان محک دوخته است به کوههای اطراف….
لبخندي شيرين به لب داشت. موهاي فرفرياش بعد از شیمی درمانی دوباره روییده بود. براي گرفتن عكسهايش در یک جشن به همراه مادرش به روابط…
امروز که کیان برای معاینه دورهای بعد از چند ماه به محك آمد، مثل هميشه دوربينش را در دست داشت. او، يكي از قهرمانان كوچك…