خاطرهای از مغازهدار همسایه بیمارستان محک
- ۹ تیر ۹۹
- 724 بازدید
- 0 دیدگاه
«ساعت کاری تموم شده بود و از محک خارج شدم تا به سمت خونه برم. سر راه به سوپرمارکت نزدیک بیمارستان رفتم تا خرید کنم. صاحب سوپرمارکت در حال صحبت با تلفن و گرفتن سفارش بود و از لحنش میشد حدس زد که با یه بچه حرف میزنه.
– بله عمو… همه سفارشها رو یادداشت کردم… شیرینی هم چشم… تا نیم ساعت دیگه میرسه به دستت. فقط گفتی آنکولوژی چند بفرستم؟
اسم آنکولوژی رو که شنیدم توجهم جلب شد. بعد از این که مکالمه تموم شد رو به مرد فروشنده گفتم:
– آقا این سفارشها رو برای بچههای محک میبرید؟
– بله خانم، خود بچه با تلفن مادرش زنگ میزنه و ما هرچی میخواد رو براش میبریم.
– ولی آقا شما که شیرینی ندارین. چرا گفتین براش شیرینی میبرین؟
– خانم بچه است دیگه، دلش میخواد، منم دلم نمیاد بهش نه بگم. خودم میرم از شیرینی فروشی پایین خیابون براش شیرینی میخرم و با بقیه سفارشهاش میفرستم.
این رو که شنیدم با اینکه تازه از محک بیرون اومده بودم، یه لحظه دلم برای بچههای محک تنگ شد. برای همه حال و هوا و مهری که زیر اون سقف هر روز تجربه میکنیم.»
این خاطره رو یکی از کارکنان محک قبل از شیوع ویروس کرونا، برامون تعریف کرد. الان که دلمون برای اون روزها که دستامون نزدیک هم بود تنگ شده، خواستیم با یادآوری این خاطره به همهتون بگیم که هیچ سختی و مانعی نمیتونه دلهای ما رو از هم دور کنه چون قلبمون برای سلامتی قهرمانهای کوچک محک میتپه.
اگه شما هم خاطرهای از محک دارین برامون در قسمت دیدگاهها تعریف کنین تا حال و هوامون عوض بشه.