نامه مادران کودکان محک به شهر موشها
- ۳ آبان ۹۳
- 304 بازدید
- 0 دیدگاه
سلام به شهر موشها
وقتی همسن و سال دختر کوچکم پریا بودم، مشقهایم را تند تند مینوشتم تا موقع برنامه کودک با خیال راحت پای شهر موشها بنشینم. از آقا معلم جدی و مهربان در ناخودآگاه کودکیام یاد میگرفتم. یک روز با خانم شیخی معلم کلاس اول دبستان و همشاگردیهایم با یک بغل خوراکیهای خوشمزه به تماشای فیلم سینمایی شهرموشها رفتم. آن روز وقتی غرق در تماشای فیلم بودم و مبارزه پر از امید و اتحاد موشهای کوچک را با اسمشو نبر میدیدم، فکر نمیکردم ۲۰ سال بعد من و همسرم با پریای کوچکمان درگیر مبارزهای با یک اسمشو نبر شویم. اسمشو نبری که در محک یاد گرفتیم با شجاعت و امید اسمش را بیاوریم: “سرطان” و باور دارم که سرطان پایان کودکی پریای من نیست.
حالا که مثل کُپُل و سرمایی و نارنجی و دم باریک و گوش دراز، همراه با همسن و سالهای آن زمانم که خیلی هاشان امروز همراهانم در محک هستند، دستمان را در اتحادی سرشار از اراده به هم دادهایم تا کودکان کوچک مبتلا به سرطان را در مسیر درمان همراهی کنیم، میفهمم که آن لحظههای کودکی و آن چیزهایی که پشت صفحه جادویی تلویزیون سیاه و سفید خانهمان میدیدم فقط سرگرمی کودکانگیهایم نبوده… همانهاست که امروز مرا ساخته و ایستادن را یادم داده است. و امروز که پریای کوچک و شیرین زبانم همراه دوستان کوچکش سرخوش و شاد با نگاههای کودکانه به شیرین زبانیهای بچه کُپُل و نارنجی شادمانه میخندیدند مرا با خود به رویاهای کودکی بردند…
حتما کُپُل که حالا خودش پدر شده خوب میداند که بیماری فرزند خیلی سخت است و باید سخت ایستاد و امیدوار بود…
و میدانم حالا کُپُلک و صورتی و مشکی حرفهای زیادی از ایستادگی و مبارزه یادش دادهاند تا باور کند سرطان پایان زندگی نیست…
مادر پریا