که آخری بُوَد آخر، شبان یلدا را…
- ۳۰ آذر ۰۲
- 374 بازدید
- 0 دیدگاه
امشب همهی ما دور یک سفره در خانههایمان مینشینیم، انارهای دانشده با گلپر و آجیل میخوریم و قصههای دلنشین برای یکدیگر تعریف میکنیم. بزرگِ فامیل، برایمان فال میگیرد و دل میدهیم به حافظ تا رازِ دلمان را بگوید؛ دلی که روشن است، چون میدانیم امشب، بلندترین شب سال است و از فردا، روز است که بلندتر میشود و نور به زندگیمان میتابد.
اما در این گوشهی شهر، روی کوههای تهران، جاییست که هر اتاقش یک سفرهی کوچک دارد و در کنارِ انار دان شده، داروها دانهدانه در ظرف چیده شدهاست. ثانیههای اضافهی امشب، با قطرههای سرم شمرده میشود. اما این شب، باز هم در اینجا عزیز است؛ چون همانگونه که سیاهیِ یلدا تمام میشود و روزِ بلند آفتابی جایش را میگیرد، دردِ سرطان هم تمام میشود و سلامتی دوباره به تنِ فرزندانمان برمیگردد.
امشب ما به جای همهی فرزندان محک، بیتی از سعدی را زیرلب زمزمه میکنیم:
هنوز با همه دردم امیدِ درمان است که آخری بُوَد آخر، شبان یلدا را…