هر نقاشی یک قصه
- ۳۰ تیر ۹۸
- 883 بازدید
- 0 دیدگاه
روژان و مادرش رو به رویم مینشینند. قبل از اینکه چیزی بگویم فرزند ۱۱ ساله محک دفترچه نقاشیاش را به دستم میدهد و میگوید ورق بزن. یکی یکی نقاشیهایی که بیشترشان رنگآمیزی نشده را با دقت نگاه میکنم.
میپرسم چرا نقاشیهایت را رنگ نمیکنی؟ و پاسخ این است: «آنقدر زیاد نقاشی میکشم که یادم میرود بعضی از آنها را رنگ کنم.» چند صفحه جلو میروم به دو نقاشی رنگآمیزی شده میرسم. با دیدن نقاشیهای این دو صفحه دفترچه را از دستم میگیرد و روی پایش میگذارد و شروع به تعریف کردن قصه نقاشیهایش میکند.
«یکی بود، یکی نبود نازنین هر روز صبح برای آب دادن به گلهای باغچه صبح زود از خواب بلند میشد. او به پدر و مادرش کمک میکرد تا میز صبحانه را کنار باغچه سرسبزشان بچینند و در کنار هم یک صبح بهاری را آغاز کنند. آنها کنار هم خوشحال هستند و درون باغچه کوچکشان از زندگی لذت میبرند.»
بلافاصله بعد از تمام شدن قصه اول، قصه بعدی شروع میشود: «یکی بود یکی نبود، یک روز برادرم مرا از خواب بیدار کرد، دست مرا گرفت و با هم به باغ فدک رفتیم. آنجا با هم آنقدر بازی کردیم که خسته شدیم اما از بازی کردن سیر نمیشدیم تا اینکه باران گرفت و برادرم چترش را باز کرد و با هم به خانه برگشتیم. ما از اینکه میتوانیم با هم بازی کنیم خوشحال هستیم.»
قصهاش که تمام میشود دفتر نقاشیاش را میبندد و به دستم میدهد. او عاشق طبیعت است و دوست دارد گل، حوض، باغچه و درخت بکشد.
روژان از یک سالگی به جمع فرزندان محک پیوست و مادرش در این باره میگوید: «از وقتی به محک آمد نقاشیهایش به خاطر نمای پنجره اتاقهای بستری بیمارستان، رنگ و بوی طبیعت به خودش گرفت. او هر جایی که گل و درختی باشد را زیبا میبیند و دوست دارد تصویر آنجا را در دفتر نقاشیاش ثبت کند. او حتی اتفاقات مهم را هم در دفتر نقاشیاش ثبت میکند. برای مثال سیل یکی از موضوعات نقاشیهای روژان است او دوست دارد همه مردم در کنار هم شاد زندگی کنند و دیگر هیچ کودکی دچار سرطان، سیل، زلزله و بلاهای طبیعی نشود. او دوست دارد بعدها وقتی بزرگ شد برای شادی کودکان سرزمینش قدمهای بزرگی بردارد.»