تو چقدر رنگ بلدی بچه جون!
- ۱۲ تیر ۰۰
- 767 بازدید
- 0 دیدگاه
این سفالهای رنگ شده، بیرنگ بودند. روز پنجشنبه سفالها رو بهش دادم و گفتم «من تا شنبه بیمارستان نیستم و ممکنه حوصلهات سَر بره، اگه دوست داشتی این رنگ و اینم قلم مو، بشین و با مامان مهربونت رنگشون کن» از دور برای هم دست تکون دادیم و من از اتاق بیرون رفتم.
شنبه نرسیده بود که رو واتساپ کاریم که همیشه براش شعر و قصه و آموزش کاردستی میفرستم، یه عکس فرستاد و ازم پرسید «اشکال نداره امروز که شما نیستین من اینا رو بدم به پرستارهای بخش؟»
اصلاً انتظار دیدن چنین اثری رو نداشتم، با اینکه میدونستم مادر این کوچولوی هفت ساله هم مثل خودش هنرمنده؛ در واقع بهتره بگم خودش هم مثل مادرش هنرمنده. این همه نقش، این همه رنگ، فقط با همون چند تا رنگ محدود؟ دلم میخواست بهش بگم آخه بچه جون تو این همه رنگ رو از کجا بلدی؟ این همه قدرت و عشق رو از کجا میاری؟
تو این روزای سخت وجودتون پر از شور و عشق چون این روزها بیشتر از هر زمان دیگهای نیازمند گرمای بخشش و مهر هستیم.
به قول مادربزرگم «یادت نره هر آدمی یه قسمت و نصیبی از عشق پیش ما داره گاهی به اندازه یه لبخند.»
پینوشت: بخشی از خاطرات یکی از روانشناسان محک