داستان گنجشک مغرور نوشته درسا فرزند محك را با هم بخوانیم
- ۱۱ آذر ۹۵
- 1230 بازدید
- 0 دیدگاه
یکی بود یکی نبود
یک گنجشک مغروری در جنگل زیبا با دوستانش زندگی میکرد.
گنجشک همهاش به دوستانش میگفت: لانه من بزرگتر است. تخمهای من بیشتر است. دوستان گنجشک چون دوستشان را دوست داشتند و نمیخواستند او را از لانه بیرون کنند، با هم فکر کردند و فکر کردند. آنها تصمیم گرفتند و گفتند: ما هم مثل دوستمان مغرور رفتار میکنیم تا کار بد خود را بفهمد. فردا شد. دوستان گنجشک مغرور همان کار را با او کردند و گفتند: ما بچه کم داریم، ولی تو بچه زیاد داری. ما راحت هستیم و خسته نمیشویم ولی تو همهاش باید بچههایت را آرام کنی.
شب گنجشک مغرور به کارهایش فکر کرد و گفت: چرا دوستانم با من این کار را کردند؟ به خودش گفت: فهمیدم! آنها میخواستند به من بیاموزند که کار من اشتباه است. من یک دنیا از دوستانم ممنونم. چون اگر به من نمیآموختند که کار من اشتباه است، من همین کار اشتباه را تکرار میکردم و به آن عادت میکردم و با همه همین رفتار را میکردم. من باید بروم و از دوستانم معذرت خواهی و تشکر کنم. فعلا دیر است. باید فردا صبح پیش آنها بروم.صبح شد و گنجشک مغرور پیش دوستانش رفت و گفت: دوستان خوبم من از شما معذرت میخواهم، من متوجه کار بد خودم شدم! لطفا مرا ببخشید.
دوستانش گفتند: ما هم خوشحال هستیم که تو به اشتباهت پی بردی. اما، از حالا قول بده که دیگر تکرار نکنی و مغرور نباشی. شاید تو چیزهایی داشته باشی که دیگران ندارند، ولی دلیل نمیشود که مغرور شوی و داشتههایت را به رخ دیگران بکشی. حالا که خوب شدی ما هم با تو دوست هستیم.
گنجشک مغرور که حالا گنجشک خوبی شد بود، گفت: چه خوب است که همه دوستها اشتباهات هم را با مهربانی به یکدیگر بگویند تا دوستانشان کارهای بد خود را ترک کنند. از نظر من دوست واقعی دوستی است که کارهای بد دوستش را به او تذکر بدهد.