قصه لیلا
- ۲۲ اردیبهشت ۹۴
- 861 بازدید
- 0 دیدگاه
می خواهيم يك قصه بخوانیم. يك قصه كه هر تكهاش قصه يكي از کودکان محک است. اين قصه را از زبان ليلا ميشنويم. ليلا در ۱۴ سالگي
مبتلا به سرطان هوچكين شد. ليلا يكي از کودکانی است كه در بخش پيوند بیمارستان فوق تخصصی محک، پيوند شده و امروز ليسانس مهندسي كامپوتر دارد. لیلا قطع درمان شده و در زمينه رشته تخصصياش در شهرش مهاباد كار ميكند. در جشن سومین سالگرد تاسیس بخش پیوند سلولهای بنیادی محک، لیلا با لباس محلي كردياش به اینجا آمده بود تا به همگي ما بگوید: در محك عشق حد و مرزي ندارد…
قصه ليلا را بخوانیم:
من مبتلا به سرطان بودم. اينكه ميگويم بودم، حرف سادهاي نيست. اين يعني من ۲ سال شيمي درماني شدم، چند ماه راديوتراپي رفتم و يك بار پيوند انجام دادم تا حالا بتوانم اينجا بايستم و بگويم: من مبتلا به سرطان بودم…
هر وقت كه در بيمارستان بستري ميشدم، مادرم كنارم ميماند و هر بار كه بستري ميشدم با خودش از خانه يك گلدان كوچكِ پر از خاك و يك آبپاش قرمز رنگ ميآورد. كيسهاي بذر گل يا بذر سبزي ميخريد و روز اولي كه بستري ميشدم گلدان كوچكش را پشت پنجره رو به تپه هاي دارآباد ميگذاشت و بذر را ميكاشت و ميگفت: ‹‹هر روز با هم بِهِش آب ميديم و باهاش حرف مي زنيم تا سبز بشه. تا جوونه بزنه.›› اواخر زمستان كه بستري ميشدم “شب بوي الوان” ميكاشت. اوايل پاييز بستري شدم، كوكب كاشت. گاهي بذرها را ۳ روز قبل از بستري شدنم در آب ولرم خيس ميكرد. مرداد ماه بذر تربچه كاشت و بعد از دوره شيمي درماني تربچههاي نقلي قرمز را به خانه برديم و با شامي كه بابا پخته بود خورديم. وقتي يك سال نوروز قرار بود در بيمارستان باشم و بد اخلاق بودم بذر بنفشههاي مامان سرحالم كرد. داستان بذرها و انتظار من براي سبز شدنشان و اينكه اين بار مامان چه بذري را انتخاب ميكند شده بود تكهاي جدانشدني از روزهاي جنگيدن من با سرطان. اما يك زمستان، ماجرا متفاوت شد. قرار بود چند روز ديگر در بيمارستان بستري شوم. اين بار قرار بود به بخش پيوند بروم. ولي هرچه منتظر ماندم ديدم مامان در فكر خريدن بذر و گلدان نيست. دلخور بودم چون ميدانستم بخش پيوند ايزوله است و فهميدم اين بار از بذر و جوانه و گلي كه جلوي چشمهاي من و مامان از خاك سر بزند خبري نيست. روز بستري رسيد. با بغض در حاليكه دستهاي مامان در دستم بود وارد اتاقم در بخش پيوند شدم و ديدم جاي گلدان و آب پاش كوچكمان پشت پنجره خالي است. در اين فكرها بودم كه مامان گفت: ‹‹اين بار هم بذر ميكاريم›› باورم نميشد. چشمهايم را دور تا دور اتاق چرخاندم و چيزي نديدم. مامان بغلم كرد و گفت: ‹‹اين بار بذر را در وجود تو ميكاريم. اين بار گلدان من تويي. سلولهايي كه پزشكانت در پيوند در تو خواهند كاشت بذر اين بار ماست. بذر زندگي. آنقدر به آفتاب نگاه ميكنم تا بذر اميدم در تو جوانه بزند.››
و اين بذر درمن جوانه زد. من پيوند شدم. يك ماه در بخش سلولهاي بنيادي محك بودم و روز آخر محك برايم جشن سبز شدن گرفت.