بچه جون، تو چقدر قندی
- ۱۷ شهریور ۰۱
- 762 بازدید
- 0 دیدگاه
یه وقتایی هست که بچه جون خسته میشه از سرم توی دستش، از تختش، از در، از پنجره، از رنگ دیوار، از همه چی. بچه جون نقنقش میاد، غرغرش میاد؛ حتما بزرگتر که بشه میفهمه این چیزی که تو گلوش گوله شده اسمش دلتنگیه. بچه جون میخواد دیگه اینجا نباشه، میخواد تو خونه خودشون باشه، تو شهر خودشون، کوچه خودشون. میخواد جایی باشه که غریبه نباشه، جایی که بلدش باشه جایی که پدربزرگ و مادربزرگش باشن.
اون وقته که بچه جون پتو رو میکشه روی صورتش و هرچی مامانش صداش کنه دیگه یه کلمه هم حرف نمیزنه و اون گولهای که تو گلوشه، هی بزرگ و بزرگتر میشه و راه میفته میره تو چشماش و الاناست که راه بیفته رو لپای قشنگش اما…. اما درست همین لحظهس که بچه جون صدای چند نفرو میشنوه که دارن تولدت مبارک میخونن. بچه جون از زیر پتو یواشکی نیگا میکنه و کیک تو دست خاله مهری و چند تا بادکنک رنگی رنگی رو میبینه.
خاله مهری که مددکار داوطلب محک در بیمارستان امامخمینیه، تولد بچه جون رو یادش بوده واسه همین براش یه کیک ساده درست کرده با دو تا توت فرنگی روش؛ بچه جون بعد مامانش، توت فرنگی رو از همه چی بیشتر دوس داره. حالا پاهای بچه جون هم داره زیر پتوش با ضرب آهنگ تکون تکون میخوره و منتظره مامانش پتوشو بزنه کنار و دو تا ماچ از لپای خیسش بکنه، همچی محکم که دلش حال بیاد.
عکس تزئینی و متعلق به کودک دیگری از فرزندان محک است.