تابلوی خدا
- ۱۳ فروردین ۹۳
- 782 بازدید
- 0 دیدگاه
اتاقهای رو به کوه محک، پنجرههای بزرگش منظرهای داره که من اسمش رو گذاشتم تابلوی خدا… و هر روز صبح که از خواب بیدار میشم پرده رو کنار میزنم و به پسرم میگم: بلند شو نگاه کن تابلوی خدا امروز یه رنگ دیگه شده، آخه توی بهار این منظره هر لحظهای یک شکل و یک رنگه و من مینشینم و محو عظمت خداوند میشوم.
صبح زود انگار لکههایی از رنگ خورشید رو با قلم مویش فقط به نقاطی از کوه میگذاره و این لکهها مثل آبرنگ لحظاتی بعد روی تمام تابلو پخش میشه ، لحظاتی بعد انگار خداوند پرژکتور نورش رو میاندازه روی نقاطی و شقایقها دیده میشن و صد بار به زیبایی تابلو اضافه میکنند. لحظهای دیگر ابر سیاهی آسمون رو میگیره ولی در دورترها کوهها کمی آفتاب کمرنگی دارند و معلومه که در نقطهی دیگری از شهر بزرگ تهران هنوز آفتابه…
لحظهای دیگر باد شدیدی درختهای روی کناره کوه رو حرکت میده و صدای زوزه باد از درز پنجرهها به اتاق کشیده میشه و به گوش میرسه و لحظاتی بعد باران نم نم شروع میشه و تابلوی خدا رنگ و شکل دیگری به خودش میگیره چون مه کوهها رو میپوشونه و انگار که اصلا کوهی اینجا نبوده و انگار که این تابلوی دیگهست و چقدر زیباست…
هر لحظه که به این تابلو نگاه میکنم خدا رو ستایش میکنم و با خودم میگم که قادر است طبیعت رو هر لحظه به یک رنگ و یک شکل در بیاره، کوهها رو برافراشته کنه و ابرها رو در یک لحظه تبدیل به بارون کنه، پس بهش تکیه میکنم و خودم رو به دست او میسپرم چون میتونه لحظهای دیگه بیماری رو خیلی راحت از تن فرزند من بیرون کنه و او را شفا بده.کسی به من گفت خدا تو رو خیلی دوست داره که با این اتفاق خواسته تو با نگاه کردن به این منظره، هر لحظه ستایشش کنی، نمیدونم هر حکمتی داره، حس خیلی خوبیه و من رو به خدا نزدیک میکنه …
مادر “یاور”،از کودکان محک