داستان قهرماني
- ۱۲ مرداد ۹۵
- 1323 بازدید
- 0 دیدگاه
هميشه وقتي مامان برام قصه ميخوند من تو خيال خودم فكر ميكردم كه چه وقتي ميتونم يك قهرمان واقعي رو ببينم. قهرمانهاي قصهها آدمهاي هيجانانگيزي هستند كه از پس همه چيز برميآيند و ميتونند هر مشكلي رو حل كنند. اونا اونقدر قوي و محبوباند كه داستانشون نوشته ميشه.
اون روز وقتي رفتيم پيش دكتر و مامان دلش گرفت، فكر كردم كه ديگه براي پيدا كردن يك قهرمان واقعي وقتي ندارم و هيچ وقت نميتونم اونو از نزديك ببينم. تا اينكه يک روز صبح وقتي براي اولينبار به محك اومدم نظرم تغيير كرد. مامان ميگه محك يک جايي براي بچههاست كه ميتونن قهرمان باشن.
روز اولي كه وارد محك شديم خانم مهربوني با روسري آبي پيش مامان و بابا اومد و درباره من و قهرماني حرف زد. بعدش هم يك گردنبند با يك مهره شبيه توپ به من داد. خانم مددكار گردنبند رو به گردنم انداخت و گفت كه از حالا ميتونم درمانام رو شروع كنم. بعد از اون روز هم كه با مامان پيش دكتر رفتيم يك مهره گرفتم كه شكل يك پروانه بود. بعدش هم رفتيم آنكولوژي تا چند مدتي رو اونجا بمونيم. اينطوري شد كه يك مهره ستاره گرفتم و وقتي قرار شد تا به اقامتگاه بريم هم يك مهره به شكل ماه به گردنبندم اضافه شد.
روزها گذشت و من چند بار به شيمي درماني رفتم تا با سلولهاي بَد بجنگم. درست مثل قهرمانهاي قصهها كه به جنگ آدم بَدها ميرن. قهرمان شدن كار سختيه. دلم براي خونهمون تنگ ميشد. خسته ميشدم و ميخواستم كه ديگه ادامه ندم. اما به گردنبندم و مهرههاش كه نگاه ميكردم، نظرم عوض ميشد. واسه همين براي قوي شدن بعد از شيمي درماني غذاها و داروهام رو ميخوردم تا يك مهره مكعبي به مهرههاي گردنبندم اضافه بشه.
روزي كه يه مهره به شكل يك برگ رو به گردنبندم انداختم، متوجه شدم كه ديگه نيازي به ديدن يك قهرمان ندارم چون من خودم يك قهرمان واقعي بودم و تونسته بودم تموم سلولهاي بَد رو شكست بدم. تازه تو محک با یک عالمه قهرمان دیگه هم دوست شده بودم.
حالا هر وقت كه مامان برام قصه ميخونه، به گردنبندم نگاه ميكنم كه هر دونه مهرهاش داستان قهرماني منِ. يه داستان واقعي از من و شجاعت و قهرماني.