داستان پریسای «شن پن من»/ محک نگاه ما را به زندگی تغییر داد
- ۳ آذر ۰۳
- 260 بازدید
- 0 دیدگاه
پریسا همان دخترکوچولو پست «شن پن من» میگوید: وقتی پست محک درباره «شن پن من» را دیدم، بیاختیار اشک ریختم. انگار تابستان بود؛ انگار همه جمع بودیم و محک در هیئت انسانی بالاخره ما را دیده و در آغوشمان کشیده بود. به سختی اشکهایم بند آمد تا در قسمت کامنت بنویسم: «بله، من پریسای شن پن من هستم.»
داستان از یک نامه ساده شروع شد، نامهای که رویش نوشته شده بود «از شرکت شن پن من به محک» و ما را با دنیای کودکانه و خلاقیت کودکان آشنا کرد. این نامه از طرف یک شرکت ساختگی به نام «شن پن من» بود که سالها پیش، توسط گروهی از بچهها، شامل پریسا کوچولو و پسرخالهها و دخترخالهها و همبازیهایش، درست شده بود. این بچهها دور هم جمع میشدند تا خانه مادربزرگ در تهران را نظافت کنند و برای این کار از بزرگترها پولی دریافت میکردند؛ اما بخش جالب این داستان وقتی بود که تصمیم گرفتند از این درآمد کوچک برای کمک به محک استفاده کنند.
سالها بعد، وقتی این نامه را دوباره در آرشیو محک پیدا کردیم و در اینستاگرام منتشر کردیم، نمیدانستیم با چه واکنش گرمی روبهرو خواهیم شد. همه مخاطبان محک مشتاق بودند بدانند بچههای آن روزها اکنون کجا هستند و آیا هنوز هم در مسیر نیکوکاری قدم میگذارند یا نه.
یک روز بعد از انتشار پست، از یک خانم جوان پیامی دریافت کردیم که نوشته بود: «من پریسای شن پن من هستم.» این پیام برای همه ما و مخاطبان محک بسیار شیرین و غافلگیرکننده بود. به همین دلیل تصمیم گرفتیم تا مصاحبهای با پریسا ترتیب دهیم و از او درباره خاطرات دوران کودکیاش، مسیر زندگیاش و نقش نیکوکاری در زندگیاش بپرسیم.
از «شن پن من» بگویید. ایده اصلی این شرکت کودکانه از کجا آمد؟
ما هرسال، ۶ نفری تهران، خانه مادربزرگ، جمع میشدیم و همیشه برای این زمان و کنترل انرژی بیپایان، برنامههایی داشتیم. قرار بر این شد که اول اسمهایمان را کنار هم بگذاریم و یک شرکت واقعی با متعلقاتش داشته باشیم. شرکت را راه انداختیم تا با محک آشنا شدیم و حالا شرکت ما یک ماموریت مهم داشت.
چطور با محک آشنا شدید و تصمیم گرفتید تا آن ماموریت مهم را انجام بدهید؟
مثل همیشه خاله شیوا؛ او محک را میشناخت و با ما در موردش حرف زد. فهمیدن اینکه خواهران و برادرانی داریم که با بیماری در حال جنگ هستند، برای ما تلخ بود؛ بنابراین تصمیم گرفتیم در کنارشان باشیم و همه درآمد شرکت را به کودکان مبتلا به سرطان محک اهدا کنیم.
در آن سالها برای درآمد شرکت چه کارهایی انجام میدادید ؟
در ابتدا کارهای خانه مادربزرگ که غالبا به همریختگیش هم از شیطنتهای خودمان بود. بعد یک نمایشگاه خانگی از کاردستیها و وسایلمان درست کردیم برای مزایده و فروش به بالاترین قیمت! (فکر میکنم یک بار اتو و جاروبرقی خانه را هم داشتیم به خودشان میفروختیم) تئاتر ترتیب میدادیم و بلیت میفروختیم و تعدادی جعبهشانسی (بهتر است بگویم «لیوانشانسی»! چون تو لیوان کاغذی بودن) و خوراکی خانگی را تو پارک محل (دلاوران یا شهرک غرب) میفروختیم. فکر میکنم برای همه ما همان شد اولین تجربه فروش و چانهزنی. مردم جمع میشدند و در مورد کار ما و محک میپرسیدند. تمام مدت هم مادربزرگ جلوی پدربزرگ را میگرفت که تمام اجناس را بهصورت عمده نخرد تا ما واقعا تجارت کنیم. یادش بخیر! پدربزرگ از پارسال دیگر بین ما نیست.
در یکی از کامنتها عزیزی نوشته بود که کیکفروشی هم راه انداخته بودید؟
بله! کسی که در کامنتها در مورد کیک نوشته بود خاله کوچک من است که برای ما کیک میپخت و ما در پارک میفروختیم. اولین فرزند خاله هدی، روژین، سال ۸۸ به دنیا آمد و بعد دختر دیگر خاله به اسم آترین به جمع ما اضافه شد. فکر میکنم شرکت باید کارهای اداریِ تغییر اسمش به «شن پن من را» را شروع کند
چه شد که آن نامه را به محک نوشتید؟
محک دیگر بخشی از خانواده ما بود و آن نامه، نامهای بود به عزیزی که تا آن روز او را از نزدیک ندیده بودیم؛ اما امیدها و قلبهایمان را به آن گره زده بودیم. بقیه بچهها به دلیل زندگی خارج از ایران به خواندن و نوشتن فارسی مسلط نبودند و همه این اعتقاد را داشتند که من بابت انشاهای درخشانم در مدرسه و علاقه زیادم به ادبیات و نوشتن، باید جایگاه سخنگوی رسمی شرکت را برعهده بگیرم. به رسم آن نامه باز هم میگویم: «عشق ما به محک زیاده.»
شاید خیلی از بچهها در کودکی چنین کارهایی انجام داده باشند؛ اما معمولا با بزرگ شدن، همه چیز به فراموشی سپرده میشود. عاقبت «شن پن من» چه شد؟
با گذر زمان هر کدام بزرگ شدیم؛ هر کدام پِی تحصیل و کار رفتیم و زمانهای باهم بودنمان هم محدود شد؛ اما هنوز در موقعیتهای مختلف و هر زمان که بتوانیم چه از ایران و چه از خارجِ مرزها مبلغ ناقابلی را به حساب محک واریز میکنیم. البته الان با این اتفاقاتی که افتاده، احساس میکنم «شن پن من» هنوز زنده است و کودکی، پایان ماجرا نبوده.
داستان انتشار نامه «شن پن من» بعد از ۱۸ سال در صفحه محک را تعریف کنید. وقتی پست را دیدید چه احساسی داشتید؟
پست را خاله شیوا برایم فرستاد. چند لحظه به صفحه خیره ماندم و زیر لب گفتم: «بله محک عزیز، صداتون رو داریم.» پریسای کوچک داشت جواب میداد. بیاختیار اشک ریختم. انگار تابستان بود؛ انگار همه جمع بودیم و محک در هیئت انسانی بالاخره ما را دیده و در آغوشمان کشیده بود. غرق اشتیاق شدم و نور به روحم تابید. به سختی اشکهایم بند آمد تا در قسمت کامنت بنویسم: «بله، من پریسای شن پن من هستم.» خاطرات آن روز و خواندن پست شما از آن لحظاتی بود که تا همیشه در قلبم مرورش میکنم.
به نظرت این پست میتواند سوخت حرکت دوباره «شن پن من» باشد؟
آن پست شروع مرور خاطرات بسیاری بود. مژگان، زن داییِ عزیزم، بعد از آن پست گفت «چرا «شن پن من» دوباره زنده نشه؟» در موردش تصمیماتی داریم که هنوز خام است؛ اما شک ندارم به زودی برمیگردیم.
از اهداف جدید «شن پن من» برای ما بگویید.
در حال حاضر من دانشجوی ارشد زبانشناسی دانشگاه تربیت مدرس هستم و در میان بچهها یک مهندس برق، یک برنامهنویس، یک وکیل بینالملل و دو پزشک داریم. تصمیم داریم راهی پیدا کنیم که از تواناییهای امروزمان برای انجام کارهای موثرتر استفاده کنیم.
متوجه شدم که در این سالها در یک خیریه فعالیت داشتهاید. از خیریه شهرتان برایمان بگویید.
به اشکال مختلف و در حد وسع، بله. اول در خیریه «چرخ و فلک» در شهرمان مشغول کار شدم که هزینه تحصیل تعدادی از کودکان مناطق محروم بویراحمد را تامین میکند. بعد از آن به «یاریگرانِ خورشید» پیوستم؛ مدتی نیز به تدریس برای کودکان کورههای آجرپزی مشغول بودم و در سالهای اخیر که مقیم تهران شدم، به لطف و محبت خانواده و دوستان، غذارسانی به عزیزانِ بیخانمان شغل دومم شده است. فکر میکنم همه این اتفاقات به لطف کاری که از محک در من شروع شد، انجام شده است و بیشک بهزودی بهصورت قویتر و مستمر این امور را ادامه خواهم داد.
در پایان اگر صحبتی با محک دارید، بفرمایید.
محک برای ما در کودکی و هنوز، فهم این بود که ما فراتر از رنج و شادیِ خودمان هستیم و حضور ما، چقدر معنادارتر است، وقتی در وجود دیگران ادامه پیدا میکنیم. فکر میکنم آرزوهای بزرگ و هدف من الان هم به همین ایده بسیار گره خورده است.
این بیت مولانا همواره چراغ راه من بوده و حالا بهتر میبینم که ریشه آن در اولین روزی است که خاله برای ما از محک گفت . بیت بینظیر است. مولانا میگوید:
«تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نِهای هزاری، تو چراغ خود برافروز »
ما هزاریم.