پسرک آتیشپاره
- ۵ مرداد ۰۱
- 739 بازدید
- 0 دیدگاه
در یک گوشهای از سالن خوشآمد ایستاده بودم که ناگهان یک نفر محکم به من برخورد کرد. با عصبانیت برگشتم دیدم یک پسربچه شیطون با چشمان گرد و بَراق من را نگاه میکند. رویش را به من کرد و گفت «واسه چی اینجا وایسادی؟ اینجا چیکار داری؟»
گفتم: «تو اینجا چیکار میکنی؟» جواب داد: «دوست دارم اینجا، پیش تو وایسم، دارم بازی میکنم.» توی این فکر بودم چرا باید دوست داشته باشد اینجا کنار من بایستد! 🙂 اصلا اسم این آتیشپاره چیه؟
همینطورکه داشت شیطونی و بپر بپر میکرد چشمانم به یکی از مادرهایی که در سالن پذیرش خیلی کلافه از یه سمت به سمت دیگهای میرفت افتاد؛ انگار دنبال چیزی میگشت، نگران بود، چشمانش دودو میزد و استرس و نگرانی ازش میبارید؛ حدس زدم باید مادر این پسر شیطون باشد. مادران با اینکه قویترین و بااحساسترین زنان روی زمینن و در برابر همه سختیها و مشکلات مانند کوه مقاوم هستند، اما امان از وقتی که نوبت به جگر گوششان میرسد، قلبشان مثل یک گنجشک میزند.
به پسر بچه گفتم: «فکر کنم مادرت دنبالت میگرده بهش نگفتی اومدی اینجا بازی کنی؟» گفت: «منو میبینه دیگه حتما، میدونه اومدم دیگه ….»
با اصرار من رفت پیش مادرش که بهش بگه داره بازی میکنه و گم نشده. مادر با کلی ذوق بغلش کرد و و بوسیدش، پسرک اصلا یادش رفت کنار من در حال بازی بود. من هم در حالی که نگاهشان میکردم، همش با خودمیگفتم کاش اسمش را میپرسیدم…
در سالن خوشآمد محک میزی است که وقتی خانوادهها منتظر هستند کودکان دور آن جمع میشوند و زیر نظر داوطلبانی که برای همین کار آموزش دیدهاند با یکدیگر بازی میکنند، تا نوبتشان برسد حسابی آتیش میسوزانند و اصلا یادشان میرود برای چه به محک آمدهاند. هر بار که به این سالن میروم حالم بهتر میشود و دوست دارم من هم کنارشان بازی کنم و هر بار یاد این جمله میافتم که کودکی در محک ادامه دارد…
این خاطره را یکی از همکارانمان در محک برای ما تعریف کرد. گفتیم با شما هم به اشتراک بگذاریم.
پینوشت: شما چه خاطرهای از محک دارید؟ خاطراتتان را برای ما در دیدگاهها بنویسید.