کودکی فرزندم زیر سقف محک
- ۲۸ فروردین ۹۵
- 700 بازدید
- 0 دیدگاه
“خدايا، چرا من؟” اين سؤالي بود كه بعد از گرفتن جواب آزمايش كودكم مدام در ذهنم ميچرخيد. آنقدر كه تمام توانم در جستجوي علتي بود تا صداي ذهنم را خاموش كند و تسكيني بر دل ناباورم بنشيند.
ترس و سردرگرمي چون بهمني بر روي دوشم سنگيني ميكرد. اما امروز که قوی و پر امید هستم ياد روزهاي سخت تنهايي را افسانهاي بيش نميبينم. باران عشقي كه با همراهی انسانهای مهربانی که درد مرا در خود داشتند و تنهایم نگذاشتند بر چهرهام باريد و هرآنچه از ترس و ترديد بود را شست.
من در محک باور کردم که امید برای من و فرزندم ادامه دارد. امروز با تمام وجود ميدانم كه تقصير از من نيست و ناعادلانه قرعه اين سختي بر من نيافتده بلكه مرحلهاي است كه بهترين نقشمان را بر صحنه بازي كنيم، تجربهاي است كه از غصهها، قصههای خوب بسازيم و فرصتي است كه براي هر لحظه از بودنمان نقشه شاد بودن بكشيم و در آخر فارغ از هر پايان ممكن، ايستادهتر براي ساختن زندگي بايستيم.
روزيكه به بخش هماتولوژي اعزام شديم، از همهجا نااميد بوديم و بهراستي تصور تلخي جز ازدست دادن عزيزمان در سر نداشتيم. اما با محك در دنياي ديگري پا گذاشتيم. من از كودكان محك درس صبر، از مادران و پدرانشان، استقامت و از نيكوكاران و ياوران، مهر را آموختم.
به دنبال معجزه بودیم اما اميد، تنها معجزهاي بود كه انتظارش را ميكشيديم و جز در قلبمان جا نداشت. اگر آن روز ميدانستم كه مقرر شده تا كودكي فرزندم را در كنار محك سپري كنيم و شبهاي بيقرارياش را زير چتر پرمهر ياوران و نيكوكاران به صبح رسانيم، بعد از گرفتن جواب آزمايش كودكم به جای بی قراری از خود ميپرسيدم “آماده مبارزه هستي؟”
نوشته مادر یکی از کودکان محک در اقامتگاه