قصهای از یک کودک مبتلا به سرطان
- ۳ فروردین ۹۹
- 1090 بازدید
- 0 دیدگاه
مرضیه، از کودکان مبتلا به سرطان محک است که در دوران درمان، نگارش کتابی را در دست گرفته است. در شماره قبل قصه زندگی او را تعریف کردیم و قرار شد در این شماره بخشی از داستانی را که نوشته برایتان روایت کنیم. با هم این قصه را میخوانیم:
یلدا وارد اتاق شد و با سرعت به سمتم دوید و گفت: آبجی کجایی؟ دو روزه کنارم نیستی. و با لحن بچهگونهای که ازش دلتنگی میبارید ادامه داد: آبجی خیلی دلم برات تنگ شده بود. همینطوری که داشتم موهای بلند و فر یلدا رو نوازش میکردم و قربون صدقهاش میرفتم متوجه یه سایه شدم. سرم رو بالا آوردم و با قیافه مهربون ندا خانم روبرو شدم که با دستش سرم رو نوازش کرد و با لحن مهربون و نگرانی گفت: بهتری دخترم؟
منم در حالی که دست یلدا تو دستم بود با لبخند بهش گفتم: ممنون من بهترم شما خوبید. ممنونم که از خواهرم نگهداری کردید ندا خانم. همزمان ندا خانم رو به یلدا گفت: دیدی گفتم حال خواهرت خوبه. بفرمایید یلدا خانم این تو و این خواهرت. یلدا رو به من گفت: راستی آبجی حالا جواب اصغر آقا رو چی بدیم؟ و باز هم اصغر آقا و باز هم اصغر آقا!
دیگه حالم داشت از این اسم بهم میخورد که ندا خانوم متوجه شد و در حالی که دستی روی موهای یلدا میکشید گفت: دخترک قشنگم دیگه از اصغر آقا خبری نیست. از این به بعد تو و محیا کنار خاله زندگی میکنید. رو به من کرد و گفت: مگه نه محیا جون؟ که یلدا پرید وسط و گفت: آبجی، آبجی، راست میگه. خونه خاله ندا خیلی خوش میگذره و به لباس قرمز پرنسسی تنش اشاره کرد و گفت: ببین اینو خاله برام خریده. و در مورد اتفاقایی که براش تو خونه ندا خانوم افتاده بود برام گفت و منم با جون و دل گوش میکردم.
ندا خانوم برام میوه پوست کند و یک کم موز و پرتقال خوردم. وقتی ذوق و شوق یلدا رو برای تعریف کردن میدیدم دلم نمییومد به حرفاش گوش ندم. لحن شیرین بچهگونهاش برام جذاب بود. از طرفی به قول یلدا، خاله ندا هم گوش میکرد و ما دو تا شنونده خوبی برای حرفهای یلدا شده بودیم.
بالاخره زمان ملاقات تموم شد و پرستار اومد. خاله ندا و یلدا رفتن. برای یک ساعت هم که شده از خوشحالی یلدا خیلی خوشحال بودم. زمانی که میخواستن برن خاله ندا با دکتر حرف زد و قرار شد فردا بعدازظهر برای کارای ترخیص بیان و منو به خونه ببرن.