شرح یک حکایت از چهار دیدگاه
- ۱ فروردین ۹۳
- 2666 بازدید
- 0 دیدگاه
شرح حادثه از زبان کیف – من یک کیف چرمی قهوه ای هستم. به گمانم یکی از روزهای بهار بود. من و صاحبم از حاشیه خیابان می گذشتیم. شکمم از پرونده های مددکاری بچه های محک و پولی که نیکوکاران آن را برای درمان بچه ها داده بودند، برآمده شده بود، شاید به همین خاطر زیادی به چشم دزدها آمدم و در ثانیه ای از دست صاحبم قاپیده شدم. صاحبم فریاد کشید، سرتاسر خیابان را دنبال موتور دوید و بعد ناامیدانه ایستاد و کوچک و کوچک تر شد.او یکی از نیکوکاران محک است که حتی من هم اسمش را به ندرت از زبانش شنیده ام چون همیشه دلش خواسته گمنام باشد و من هم جزئی از هویت مختصر و مفیدش شده ام. جزئی از هویت مردی آرام و میانسال با کیفی قهوه ای و ۴کهنه که همیشه انباشته از پرونده های بچه های بی مو و لاغر و خنده روی محک بوده است . من و او سال ها پیگیر کارهای درمانی بچه ها شده بودیم و کمک های نقدی را از مکانی به مکان دیگر حمل کرده بودیم بی آن که حتی در تلخ ترین کابوس مان هم ببینیم از هم این گونه جدا خواهیم شد، اما سرنوشت من دزدیده شدن نبود چون باردار عاشقانه ترین امانت های عالم بودم!
شرح حادثه از زبان اشک – من اشکم، مونس درد یا نشانه ای برای پشیمانی یا اندوه یا حسرت یا پریشانی یاشوق. هیچ چشمی در این دنیا وجود ندارد که صاحبش ادعا کند هرگز اشکی نریخته است. اشک ها معمولا وقتی از چشم ها باریدن می گیرند که دردی دلی را چنگ انداخته باشد. نمی توانم منکر این قضیه شوم که آن دو نفر، همان دوتا که کیف چرمی قهوه ای را آن روز از دست آن مرد گوشه خیابان قاپیدند، پیش تر به ندرت مرا مهمان گونه های شان کرده بودند. آن ها دزد بودند و دزد دل رحم کمتر وجود دارد و اگر دلی به رحم نیاید اشکی هم از آن نمی بارد و به همین دلیل دنیای چشم های تیز بین آن دو دزد برایم غریبه بود اما آن روز ، وقتی آن ها کیف مرد را سر فرصت بازکردند، وقتی چشم های شان روی صفحه های پرونده های پزشکی چند تا از بچه های محک دوید، وقتی آهسته معنی واژه محک را زمزمه کردند « موسسه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان» ، وقتی فهمیدند کسی که کیفش را از دستش قاپیده اند یکی از نیکوکاران محک بوده است، من بی امان و تند ، مثل یکی از رگبارهای فروردین، از چشم های شان ، باریدن گرفتم و فهمیدم دل های آن ها، دیگر به دل سیاه دزدها شباهتی ندارد.
شرح حادثه از زبان نامه – نوشته شدم تا به دست مرد نیکوکار بی نام و نشان برسم، دزدها مرا نوشتند ، بارها و بارها، روی کاغذهای مختلف، اما هربار دستشان لرزید و کلمه کم آوردند تا بالاخره روی یکی از کاغذها متولد شدم:
“من نامه ای هستم که همراه با کیف قهوه ای دزدیده شده یکی از نیکوکارهای محک به نشانی محک بازگردانده شدم تا به صاحب کیف تحویل داده شوم. وقتی ما رسیدیم، مرد میانسال و آرام، از دیدن کیف قهوه ایش جا خورد! باور نمی کرد دزدها آن را بی کم و کاست پس فرستاده اند اما وقتی مرا خواند قانع شد. من در لب های او زمزمه خوشایندی شدم که تکرار می کرد « آقای نیکوکار عزیز، از این که سهم بچه های محک را دزدیدیم متاسفیم، ما کیفتان را دست نخورده به نشانی محک می فرستیم و امیدواریم عذرخواهی مان را بپذیرید. سلام ما را به بچه های نازنین محک برسانید، با آرزوی سلامتی همه کودکان مبتلا به سرطان. »
شرح حادثه از زبان راوی- شما این حکایت را باور نمی کنید؟ من هم باور نمی کردم اما این داستان حقیقت دارد، در محک عشقی عمیق نهفته است که سختترین دلها را هم، شیشهای و شفاف میکند، حتی اگر متعلق به کیف قاپها باشند.”