بخوان به نام امید
- ۶ فروردین ۹۴
- 1057 بازدید
- 0 دیدگاه
به چشمهایشان نگاه میکنم. پشت در سالن کنفرانس ایستادهام و به چشمهای تک تکشان نگاه میکنم. چشمهایی سرشار از امید و لبریز از تلاشی سخت و پیگیر و شاید کمی خسته. نگاههایشان منتظر است. انتظار یک دیدار سراسر شوق را دارند.اینان مادران تعدادی از کودکان محکاند و قرار بود جلسهای داشته باشند.
جلسهای با حضور پزشکان محک و رئیس بیمارستان فوق تخصصی محک، و با یکی از کودکان دیروز که سالها پیش تحت حمایت محک قرار گرفته بود. پشت در سالن به انتظار ایستادم. با کودک سالهای پیش محک قرار مصاحبهای داشتم. این بود که ایستادم و دیدم. دیدم که چگونه آن چشمهای مشتاق وارد اتاق شدند و وقتی بازگشتند، بار دیگر که به عمق چشمهایشان نگاه کردم، اگرچه خیس بودند اما نیرویی تازه به نگاهشان دمیده بود. برقی از شوق، و نوری از باور همه خستگیها را شسته بود و جایش درخشش زیبای شور و امیدواری نشسته بود. و اینگونه بود که آن روز، چشمهای مادران کودکان محک، آواز خواندند… خواندند به نام امید… و کسی که آن روز نه تنها چشمهای مادران خستگی ناپذیر و سرسخت محک را، بلکه چشمان همه کودکان محکی و همه کارکنان محک را آوازهخوان ترانه امید کرد، سعید بود.
سعید، کودک دیروز محک و جوانی که امروز ایران و محک به وجودش افتخار میکند.او به دیدار محکیها آمده بود. به دیدار آنهایی که دردشان را میشناخت و دردآشنایش بودند. سعید نصیری، نایب قهرمان جهان در رشته وزنه برداری است. ۲۱ سالاش است و دو سال است عضو تیم ملی وزنه برداری ایران است. سال ۱۳۸۳ و در پانزده سالگی سراغ ورزش رفته است. ورزش برای سعید شروعی دوباره بوده اما دلیلش جالب است. چشمانش برق می زند و با ذوق میگوید: «شما برنامه ورزش شروعی دوباره را دیدهاید؟ روزی این برنامه را در تلویزیون میدیدم و یکی از وزنه بردارهای خوب ما مرتضی دشتی در آن حضور داشت. همان روز به وزنه برداری علاقهمند شدم، به باشگاه محل رفتم، و شروع به تمرین کردم. بعد از یک سال خودم را به فدراسیون جانبازان و معلولین معرفی کردم. یک آزمون از من گرفته شد که پذیرفته شدم و با تلاش و تمرین پیگیر، دو سال بعد قهرمان کشور شدم. خوشحالم که امروز مرتضی دشتی از مربیان من است.» سعید از سال ۱۳۸۴ قهرمان کشور بوده است و امسال هم در دو مسابقه برون مرزی افتخار کسب کرده است. یکی مسابقات Open آفریقا-اروپا در کشور لیبی که نایب قهرمان شد و دیگری هم در مسابقات جهانی در کشور مالزی که در آن هم به مقام نایب قهرمانی رسید و توانست سهمیه المپیک ۲۰۱۲ لندن را کسب کند.همه این افتخارات غرورآفرین است. اما زیبایی شوق آورش آنجاست که بدانیم سعید، در پنج سالگی مبتلا به بیماری سرطان بوده اما توانست بر آن غلبه کند.خود او از آن روزها خاطره چندانی ندارد. شاید به دلیل سن کم و شاید هم برای اینکه توانسته خاطرات سخت را فراموش کند و تنها به آینده فکر کند. اما پدرش وقتی از آن روزها حرف می زند، هنوز هم صدایش از عشق به فرزندش و یادآوری روزهای درمان او، می لرزد و می گوید: «سال ۱۳۷۳ بیماری سعید شروع شد. ابتدا مدام از درد پا شکایت میکرد. او را به دکتر بردیم اما با مصرف داروها هم درد ادامه داشت. به بیمارستان امام خمینی رفتیم و آنجا بود که متوجه شدیم سعید مبتلا به سرطان است و به دلیل پیشرفت بیماری، پای راستش باید قطع شود.»پدر سعید با افتخار و لذت به قامت استوار فرزندش که سخت ترینها را به زیبایی پشت سر گذاشته، نگاه کند. وقتی حرف از امید میشود پدر میگوید: «ما همواره با امیدواری، مراحل درمان سعید را میگذراندیم؛ امید داشتیم.کسی که امید داشته باشد، خدا هرگز نا امیدش نمیکند.»جراحی سعید در سال ۱۳۷۳ انجام میگیرد و روند درمان وی تا دو سال پس از آن ادامه مییابد. تا اینکه در سال ۱۳۷۵ قطع درمان میشود. در این مدت خانواده سعید از طریق یکی از آشنایان با محک آشنا میشود، و پس از تشکیل پرونده در زمینههایی همچون تأمین هزینههای درمان و پروتز از سوی محک حمایت میشود.
آری سعید بهبود یافت. و اینک، مانند پدرش که بزرگوار و قدرشناس بهبود فرزند است، سعید نیز قدرشناسانه، در آستانه بزرگترین موفقیتهای زندگیاش، گذشته را از یاد نبرده و برای شکر سلامتیاش آمده است تا افتخاراتش را با محکیها سهیم شود و آواز امید و موفقیت را برای امروز و فردای محک بخواند. سعید نصیری وقتی از باور و امید، به عنوان عوامل یاری دهندهاش در غلبه بر بیماری سرطان یاد میکند، میتوانی در صدایش صداقت و شفافیتی را حس کنی که به وضوح به تو نشان خواهد داد اینهایی که میگوید شعار و حرفهای متعارف نیست بلکه از عمق جانش دم میزند. و اینگونه است که حس او، به تو هم منتقل میشود و زیر لب میگویی: «باور و امید؛ آری همینها است. اینها را باید برای کودکانمان در محک زمزمه کنیم و در روحشان حک کنیم. باید بخوانیم، به نام امید…»سعید نصیری مسیر سخت بیماری سرطان را طی کرده است. وقتی از او که در پایان این مسیر به بهترینها یعنی سلامت، سرزندگی، پویایی، امید و موفقیت دست یافته و به زندگی عادی بازگشته میخواهیم که به بچههای امروز محک بگوید که در برابر سختیهای این بیماری چه کنند، میگوید: «امید معجزه میکند. هیچ وقت امید را از دست ندهند. خداوند همیشه با شما است. حتی اگر هم به دلیل سرطان دچار معلولیت شدند، این مسأله اصلاً مهم نیست. و سعید طوری روی این مسأله تأکید می کند که حقیقتاً باور میکنی که معلولیت برای او اصلاً مهم نیست. سعید ادامه داد: «من را ببینید. من الان هر کاری که یک آدم کاملاً سالم میکند انجام میدهم. هر کاری. استثنا هم ندارد. من با یک پا دوچرخهسواری میکنم. موتور سوار میشوم. ورزش میکنم. با یک پا از درخت بالا میروم. در کودکی مدام بالای درخت بودم. حتی من ماشین معمولی سه پداله را با یک پا میرانم.» این جا بود که سعید داستان گرفتن گواهینامهاش را برایمان تعریف کرد. روزی که او برای امتحان رانندگی میرود، از بین ۶۰ نفر تنها حدود ۲۰ نفر پذیرفته میشوند که یکی از آنها سعید است. او گفت: «ابتدا افسر راهنمایی رانندگی، راضی نمیشد که به من اجازه امتحان دهد چون باید با ماشین مخصوص معلولان رانندگی میکردم اما با اصرار من پذیرفت و وقتی مهارت و تواناییام را در رانندگی دید، نه تنها من را در امتحان پذیرفت، بلکه با ارائه یک دستور کتبی گفت که در گواهینامه رانندگیام به هیچ وجه نباید رانندگی با ماشین مخصوص ذکر شود و الان من با ماشینهای سه پداله معمولی با یک پا رانندگی میکنم.»اینها را سعید با چنان نیرو و اعتماد به نفسی میگوید که انرژی مثبت خود را به هر کسی که در اطراف هست منتقل میکند. سپس میگوید: «همه کار را میشود با معلولیت انجام داد. همه کار. منتهی یک خورده سخت است و زحمت میخواهد، اما میشود. نشد ندارد. شاید اول برایم سخت بود. حس خوبی نبود. من در ابتدای کودکی پایم را از دست دادهبودم. اما کمکم با کمک پدر و مادرم و با پشتکار، به خودم آمدم. با امید به خدا نم نم شروع به کار در خانه کردم. بعد کم کم از خانه بیرون آمدم و خودم را با شرایط تازه وفق دادم. برخوردهای نامطلوب را که بسیار برایم آزار دهنده بود، تحمل کردم. البته برخورد دوستانم در مدرسه خیلی خوب بود ولی اقوام و فامیل نه. دید خوبی وجود نداشت. بیشتر نگاه ها ترحمآمیز بود.» و اینجا بود که سعید غرورآمیزترین و امید بخشترین حرف خود را زد و گفت: «اما من توانستم آن دید را عوض کنم. سالها تلاش کردم تا ترحم را نسبت به خودم از بین ببرم. بله! الان دیگر آن دید ترحمآمیز وجود ندارد و جایش را دید دیگری گرفته است…»شاید نگاهی که جانشین آن نگاههای ترحمآمیز شده، نگاه افتخار و غرور و حتی حسرت باشد. اما سعید افتادهتر از آن است که این را بگوید.آن روز سعید به دیدار بچههای عزیز محکی هم رفت. با آنها حرفها زد و حرفها شنید که لابد بین خودشان خواهد ماند.
اما آنچه برای ما خواهد ماند اینست که سعید نصیری، قهرمان ملی ما، جوانی که موفقیتها و اعتماد به نفسش مثال زدنی است، روزی از روزهای گذشته، روزهایی نه چندان دور، به بیماری سرطان مبتلا بوده اما اکنون خود، را در اوج سلامتی و تندرستی، حامی کودکان مبتلا به سرطان است. سعید آن روز گفت قصد دارد که اگر امکانش باشد، هفتهای یکبار به محک بیاید و از صبح تا هر وقت لازم است، در محک و همراه بچهها باشد و هر کار که میتواند انجام دهد. مثلاً با آنها ورزش کند و مربی و دوستشان باشد.کسی چه میداند. شاید روزی، روزی از روزهای آینده، و روزی نه آنقدرها هم دور، ما یک تیم وزنه برداری از محک داشته باشیم. تیم وزنه برداری کودکان محک. کودکانی که وزنههایی سنگینتر از آهن سخت را بلند کردهاند. کودکانی که از پس سنگینی وزنه سرطان بر میآیند.آری… شاید روزی بتوانم، گزارشی از تیم وزنه برداری محک و کودکان وزنه بردار و قهرمان محک بنویسم.پس تا آن روز میخوانم. میخوانم به نام امید…که زیباترین ترانه است.