داستان گنجشک مغرور نوشته درسا فرزند محك را با هم بخوانیم
- ۱۱ آذر ۹۵
- 1260 بازدید
یکی بود یکی نبود یک گنجشک مغروری در جنگل زیبا با دوستانش زندگی میکرد. گنجشک همهاش به دوستانش میگفت: لانه من بزرگتر است. تخمهای من…
یکی بود یکی نبود یک گنجشک مغروری در جنگل زیبا با دوستانش زندگی میکرد. گنجشک همهاش به دوستانش میگفت: لانه من بزرگتر است. تخمهای من…
رضا ديگر نميتوانست با چشمانش ببيند. روزهاي آغازين مدرسه بود و او تازه هفت ساله شده بود. آن زمان تصور ميكردم ديگر شوق او براي…
در حالي كه براي شروع روز كاري جديد مشغول برنامهريزي بودم، كاغذ مقوايي سفيد رنگي توجهام را جلب كرد. همكاران بخش قلك در واحد جلب…
فرقي نداشت كدام بزرگراه يا مسير را انتخاب ميكردی، از اول امسال هر بار كه به بلوار اوشان ميرسيدي بيلبورد ۲۵ سالگي محك توجهات را…
هميشه وقتي مامان برام قصه ميخوند من تو خيال خودم فكر ميكردم كه چه وقتي ميتونم يك قهرمان واقعي رو ببينم. قهرمانهاي قصهها آدمهاي هيجانانگيزي…
سلام به نام خدايي كه در قلبهاي مهربان عشق را آفريد. در اين روزهاي گرم و در ميان شلوغی و ترافيك و بدو بدوهاي مردم…
روز خوبی بود. كافي بود به هر يك از اتاقهاي بستري ميرفتيد تا كنار هريك از كودكاني كه لبخندشان تا چشمهايشان كشيده شده بود، يك…
“خدايا، چرا من؟” اين سؤالي بود كه بعد از گرفتن جواب آزمايش كودكم مدام در ذهنم ميچرخيد. آنقدر كه تمام توانم در جستجوي علتي بود…
رد نگاهش را دنبال می کنم. نگاهش را از لا به لای پرده نیم باز اتاق خوشامد گویی بیمارستان محک دوخته است به کوههای اطراف….
لبخندي شيرين به لب داشت. موهاي فرفرياش بعد از شیمی درمانی دوباره روییده بود. براي گرفتن عكسهايش در یک جشن به همراه مادرش به روابط…