حتی دفتر مشقش رو هم آورده بود
- ۸ مرداد ۰۱
- 618 بازدید
از دیدن دوبارهاش خیلی تعجب کردم. وروجک خان اینجا چیکار میکرد؟ با چشمای درشت مشکیش درحالی که دفتر مشقش زیر بغلش بود خندون روبروم ایستاده…
از دیدن دوبارهاش خیلی تعجب کردم. وروجک خان اینجا چیکار میکرد؟ با چشمای درشت مشکیش درحالی که دفتر مشقش زیر بغلش بود خندون روبروم ایستاده…
چند تا صندلی پلاستیکی کوچک رنگی را پشت هم چیدهاند. آنکه روی صندلی اول نشسته است، راننده است. رانندهای با پنج سال سن و لپهای…
در یک گوشهای از سالن خوشآمد ایستاده بودم که ناگهان یک نفر محکم به من برخورد کرد. با عصبانیت برگشتم دیدم یک پسربچه شیطون با…
امیرعلی به اتاق بازی آمد و کنار من نشست. نگران درسهایش بودم. با اینکه ۸ سالش است اما به خاطر درمان و غیرحضوری شدن مدرسهها،…
هشت سالمه، یکی یه دونهام و اهواز زندگی میکنم. ریاضی رو از همه درسا بیشتر دوست دارم، درست برعکسِ نگارش، قرآن رو میتونم با صوت…
اگر روزی کسی به مخترع موبایل میگفت که در آینده در جایی به نام بیمارستان محک، از این اختراع شگفتانگیزش برای ارتباط میان یک پسربچه…
هر اتاق بیمارستان محک پر از قصههای شنیدنی است؛ قصههایی از روزهای تلخ و شیرین قهرمانان کوچیکمان. امروز با هم به قصه یکی از این…
متین، هنگام بازی با دوستانش در یکی از روزهای خرداد ماه، همان زمانی که برای چیدن توت از درخت یکی از پارکهای محل زندگیشان در…
همه چیز از یک پا درد معمولی شروع شد. چند هفته صبر کردند تا این درد آروم شود اما فایده نداشت و بیشتر شد. پدر…
رفتار پرفسور «پروانه وثوق» باعث شد به پزشکی علاقهمند شوم «محمدرضا» کودک دیروز محک و پزشک امروز، ۳۳ ساله است. او ۲۰ سال پیش، یعنی…