تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم!
- ۶ مرداد ۰۱
- 701 بازدید
- 0 دیدگاه
چند تا صندلی پلاستیکی کوچک رنگی را پشت هم چیدهاند. آنکه روی صندلی اول نشسته است، راننده است. رانندهای با پنج سال سن و لپهای گرد و چشمان گرد و یک سر گرد بامزه؛ سایرین مسافر هستند. شش دانگ حواس راننده به جاده است. با هر پیچ جاده خودش هم خم و راست میشود. وقتی یکی از مسافران حوصلهاش سر میرود و از جایش بلند میشود، توسط راننده سر جایش نشانده میشود. چند لحظه بعد یکی دیگر از مسافران هوس میکند به جای آقای راننده پشت فرمان بنشیند. آقای راننده با دو سوال پیدرپی، او را هم سر جایش مینشاند: تو اصلا تا حالا با اتوبوس مشهد رفتی؟ اصلا تو مشهد بستنی خوردی؟ دو پاسخ منفی مسافر، یعنی آقای راننده قرار نیست جایش را با کسی عوض کند.
مدعی دیگری از راه میرسد، کسی که با مادربزرگش با هواپیما به مشهد رفته است. آقای راننده اما اعتقاد دارد که هواپیما اصلا کیف نمیدهد چون نمیشود از پنجرههایش بیرون را نگاه کرد. بعد هم هواپیما برای خرید سوغاتی و ناهار و نماز نمیایستد ولی اتوبوس میایستد و این خیلی کیف میدهد. دلایل آقای راننده این یکی مسافر را هم قانع میکند و اتوبوس همچنان به مقصد مشهد به راهش ادامه میدهد ….
تخیل کودکان را انتهایی نیست. قطورترین دیوار جهان هم نمیتواند اینجوی خروشان رویا را مانع شود، چه رسد به بیماری. و این ابزار پنهان کودکان برای مبارزه با بیماری است: خیال و خیال و خیال. ابزاری که بسیاری از بزرگسالان بهرهای از آن ندارند و ما ایمان داریم که کودکان محک با یاری شما و دانش متخصصان روزی از ابر خیال پیاده شده و در واقعیت از دیوارهای بیمارستان میگذرند و به خانههایشان میروند، شاداب و ترد و سالم.