کودک ماه- سهیل
- ۲۵ اسفند ۹۳
- 831 بازدید
- 0 دیدگاه
اولین باری که شیمی درمانی شدم، حالم خیلی بد شد وقتی هم به خانه اومدم شب با حال بد خوابیدم ولی صبح که بیدار شدم انگار که تازه متولد شده بودم و تازه زندگی برایم معنا پیدا کرده و همه چیز رنگ دیگری داشت.
آفتابی که از پشت پرده تور پنجره به داخل اتاق سرک کشیده بود مثل همیشه نبود یعنی انگار من هیچ روزی اونو نمیدیدم، رنگش ، رنگ امید و زندگی بود و گرمایش چقدر مطبوع …
کنار پنجره به بیرون نگاه میکردم، درختان پاییزی با برگهای رنگارنگشون برام دست تکون میدادند، باغچه با برگهای رنگین فرش شده بود و جلوه تازهای پیدا کرده بود و مرا به حیاط دعوت میکرد.
بچهها با کوله پشتیهای رنگی با عجله به مدرسه میرفتند. کارگران توی ساختمون نیمه ساز روبرو مشغول کار بودند و زندگی جریان داشت و من هم در این جریانات سهمی داشتم و شریک بودم و نفس میکشیدم. چشمامو بستم و از زندگی و زنده بودن سر مست شدم. رفتم تا به گلدونهای توی بالکن آب بدم که از دیدن گنجشکی که اومده بود و توی خاک گلدون دونه میخورد سر جام میخکوب شدم تا مبادا از حرکت من بترسه و بره بعد چشمم به یاکریمی افتاد که روی بند رخت نشسته بود. چه منظره جالبی، گلهای ناز و شمعدانی، گنجشک و یاکریم که همشون به من مژده زندگی و نشاط میدادند و میگفتند زندگی چقدر زیباست و آنکه جان داده، زندگی هم میدهد و من دلم پر از امید شد و از اون به بعد به شیمی درمانی به چشم نوشدارو و نوشیدنی زندگی نگاه میکردم و با جون و دل میفتم تا مراحل بعدی درمان رو بگذرونم.